داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
«کابوسها فقط شبها به سراغ آدم نمیآیند یا زمانیکه چشمهایت بسته است. بیشتر کابوسها در روشنایی روز و آن هنگام که چشمهایت بازند، به سراغت میآیند. درست زمانی پیدایشان میشود که اصلاً انتظارشان را نمیکشی. بعضی کابوسها هم یک عمر باهات زندگی میکنند. مثل مادرم.»
این را زنی به من میگوید که اولین مسافر امروز من است. حرف زدنش فاخر است. اما از نوع دلچسب، نه به رُخ کشیدن. میگوید برای سه ماه ویزا گرفته که برود پیش برادرش. اما اگر بشود کارهایش را درست کند و برنگردد. میگوید دارد از دست مادرش فرار میکند. نه اینکه مادرش زن بدی باشد. دوستیاش دوستی خاله خرسه است. اگر نرود، از دست مادرش دیوانه خواهد شد. راستش دلیلش را که میگوید به او حق میدهم از مادرش فراری باشد.
«زمانی که بچه بودم هر اتفاق کوچکی که برایمان میافتاد، مادرم به رمال و دعانویس متوسل میشد تا با نوشتن ورد و دعایی جلوی اتفاق را بگیرد یا مشکل را حل کند. با وجود اینکه از خانوادهٔ اصیلی است، اما بهشدت خرافاتی است و نمیدانم چرا. ماجرای دعانویسی تا روز ازدواجم ادامه داشت، مادرم مدام به دعانویس مراجعه میکرد تا با گرفتن نسخهٔ خوشبختی، هر چه زودتر من را در لباس عروس ببیند و من به خانهٔ بخت بروم. چون بهقول خودش گوشتتلخ و بداخلاق بودم و اگر این کار را نکرده بود، روی دستش میماندم. ما دو نفریم. یک برادر دارم که سوئد است! من دیر ازدواج کردم. اصلاً قصد ازدواج نداشتم. واقعاً نمیتوانستم کسی را زیر یک سقف تحمل کنم. به مادرم که گفتم دودستی کوبید توی صورتش و زار زد که من دیوانهام.
بالاخره بعد از مدتها به خیال خودش با وردهای یک دعانویس بختم باز شد. اما راستش من ازدواج کردم تا از دست او راحت شوم. چه کار احمقانهای هم بود. شوهرم مدام توی سفر بود. بیست روز سفر و ده روز خانه! این یکی از دلایل من برای ازدواج با او بود چون میتوانستم تنهاییام را حفظ کنم. باور کنید اغراق نمیکنم. مرد خوبی بود. اما من نمیتوانستم. حالا مشکل روحی یا هر چیز دیگر. آن ده روز عزای من بود. اما تحمل میکردم و با خودم میگفتم بهزودی میرود. کم با او حرف میزدم. بیشتر سرم توی کتاب بود. گاهی اعتراض میکرد. من تنها بودن را دوست داشتم و دارم. خانهٔ پدرم هم طبقهٔ دوم کامل دست خودم بود و استقلال داشتم. بعد از دو سال کارش عوض شد و این آغاز بدبختی من بود. دعوا و بحثها شروع شد. مسببش هم من بودم. میپذیرم که مشکل از من بود. در نهایت هم جدا شدیم. من طلاق خواستم. باورش نمیشد. توی دادگاه دلیلم را که گفتم، قاضی فکر کرد دیوانهام. واقعاً چرا؟ خب، من دلم میخواهد تنها باشم. کتاب بخوانم. فکر کنم. باز هم مادرم ولکن نیست. دو هفته پیش برداشته من را با هزار زور و ضرب و گریه برده پیش دعانویس. قلبش مشکل دارد. میترسم بگویم نه و حالش بد شود. بهخاطر دلخوشیاش رفتم. خندهتان نگیرد. این پارچه را ببینید دور دستم. کار همان زن دعانویس است. وقتی داشت میبستش گفت: حواست را جمع کن، دختر جان و شوخی هم نگیر. اگر پارچه از دور دستت پایین بیافتد، کار تمام است و انگار نه انگار. انگار داشت دربارهٔ شکافتن هستهٔ اتم حرف میزد.»
میخندد و آستین پالتوش را بالا میزند و من پارچهٔ سبزرنگی را میبینم که با نخهای چندرنگ دور مچش بسته شده است. باورم نمیشود مادر آدم از سر بهاصطلاح دلسوزی بچهاش را به چنین کاری وادار کند. میگوید این پارچه و نخها باید تا چهل روز دور بازویش باشد تا مثلاً چلهاش بریده شود. مادرش هر روز سختگیرانه و با وسواس پارچه را چک میکند. تابهحال چنین چیزی به گوشم نخورده است. چله دیگر چیست؟ از او میپرسم. خودش هم درست نمیداند. یک چیزهایی راجع بهش خوانده. گویا یک باور خرافی بسیار کهن است.
«مادرم گفت طاهره خانوم معجزه میکند. او را تازه پیدا کرده است. هر جا مینشیند، به سینهاش میکوبد و بر باعث و بانیانش لعنت میفرستد. گفتم مادر این برمیگردد به اخلاق نحس خودم که هیچ مردی با من نمیماند. گفتم باور کن شوهرم تا لحظهٔ آخر التماس کرد و من خودم خواستم که طلاق بگیرم. مادر گفت همین دیگر، برایت کاری کردهاند. خدا ازشان نگذرد. شوهرت را پیش چشمت سیاه کردهاند. گفتم مادر ما همهٔ بدبختیمان این بود که هیچوقت پیش چشم هم نبودیم از بس من حرفی برای گفتن نداشتم و از او فراری بودم. گفت: همین است مادر، زبانت را بسته بودند. کار آن زنکهٔ ازخدابیخبر بوده. مادر شوهرم را میگفت. مادر مصرانه میگفت آن زن باعث طلاق و از هم پاشیدن زندگی شیرین دخترش بوده است و هر چه قسم آیه میخوردم که آن زندگی از شوکران هم تلختر بود، به خرجش نمیرفت. هر چه میگفتم مادر من اخلاقم طوری است که زود از آدمها خسته میشوم، جواب میداد اصلاً همین اخلاقت هم باعثوبانیاش همان زن ازخدابیخبر است که برایت کارهایی کرده. گفتم قبلش هم همینطور بودم. گفت اصلاً و ابداً. آنقدر توی گوشم خواند و گریهوزاری کرد و برای اینکه دست از سرم بردارد، راضی شدم پیش طاهره خانوم برویم. میگفتند طاهره خانوم معجزه میکند. خانهاش مثل مسجد است و مردم تویش نماز میخوانند. از در که رفتم تو، دهانم باز ماند. حدود سی نفر قبل از ما آمده بودند و همه به انتظار دیدن طاهره خانوم لحظهشماری میکردند. یک اتاق کوچک بغل سالن انتظار بود که شبیه مسجد درستش کرده بودند و طاهره خانوم در آن مینشست. تلفنی به مادر گفته بود چهارشنبه برویم. یکی از زنها گفت که چهارشنبه روز چلهبُران است. زنها با یکدیگر از معجزات طاهره خانوم میگفتند. اینکه فلان زن را که زیر پای پسرش نشسته بوده از پای سفره عقد کشیده پایین. فلان نازا را شفا داده و حالا طرف سه تا بچه دارد. پشت یک میز کوچک نشسته بود که رویش پر از کاغذهای بلند جوروواجور بود. یک مرکب هم کنار کاغذها بود. آدم یادش به کاتبهای قدیم میافتاد. مقنعهٔ عربی سرش بود و چشمهایش از سیاهی سُرمهای که کشیده بود به چشمهای روباه میمانست. دستم را توی دستش گرفت و من خالکوبیهای سبز پشت دستش را دیدم. دستش گرم بود، انگار که تازه از تنور درآمده باشد. گفت چله رویت افتاده و باید چلهات را بِبُرم. همانوقت به خودم فحش دادم بعد از اینهمه سال خواندن و فکر کردن کارم به کجا کشیده و با خودم عهد کردم از اینجا بروم.»
تنها راهی که به ذهنش رسیده رفتن و دور شدن از مادرش است. برادرش شانزده سال است که سوئد زندگی میکند و باز هم مادرشان هر سال از اینجا برایش دعا میگیرد و معتقد است دلیل موفقیت پسرش همین است. میگوید در سوئد برادر و زنبرادرش کل روز سر کارند و او میتواند تنها باشد. میخواهد همانجا ماندگار شود. بعد برای خودش کار پیدا کند و مستقل شود. دو زبان انگلیسی و عربی را خودش بهتنهایی کامل یاد گرفته است. میگوید آنجا به تنهایی آدمها احترام میگذارند و کسی بهخاطر میل به تنها بودن دیوانه خطابت نمیکند. اما مادرش امیدوار است او آنجا یک شوهر خوب گیرش بیاید و ازدواج کند. میگوید برای بعضی زنها ازدواج یعنی هویت. اما او تنهاییاش، هویتش است. دلش میخواهد یک کتاب دربارهٔ تنهایی بنویسد. او عاشقانه به تنهایی نگاه میکند. معتقد است آدم در نهایت تنها میماند. در این مدت، بیشتر آدمهایی که دیدهام یکی از دلایلشان برای رفتن تنها نماندن بود. او تنها کسی بود که بهخاطر تنها ماندن میرفت.